سفارش تبلیغ
صبا ویژن

توی دنیا به همه چیز می‏شود پشت کرد. داشتم به همه چیز پشت می‏کردم. داشتم به ناامیدی نزدیک می‏شدم. گفتم: «بعضی حرف‏ها هست که از دل آدم بیرون نمی‏آد. یعنی اصلا کلمه‏ای نیست که بتونه اون‏ها رو بیان کنه.» چه برسد به آدمی یا گوشی که بتواند آن‏ها رو گوش کند. داشتم برای خودم می‏بافتم و می‏رفتم. داشتم برای خودم به زمین و زمان نیش و کنایه می‏زدم که هیچ کدوم نمی‏توانند جواب‏گوی آدم باشند. که گفت: «خدا که هست!»

و این جمله‏ی تکراری که هزاران بار شنیده بودمش چه رمزی در خود داشت که نتوانستم در مقابلش هیچ استدلالی بیاورم. یاد آن جمله‏ی امام افتادم که گفته بودند: «در هیچ حالی روی‏تان را از ما برنگردانید.»

گاهی خدا یک جوری به آدم نگاه می‏کند که آدم نمی‏تواند رویش را برگرداند. خدا جوری نگاه می‏کند که دل سنگ آب می‏شود. امشب با خاطر یک جمله که هزار بار تا حالا شنیده بودم گریه کردم. دلم می‏خواهد به چشم‏های مهربان خدا نگاه کنم تا همه‏ی حرف‏های دلم را خودش از چشم‏های خسته‏ام بخواند.


نوشته شده در  سه شنبه 86/1/14ساعت  10:36 عصر  توسط کلرجی‏من 
  نظرات دیگران()


لیست کل یادداشت های این وبلاگ
من...
لباس تنگ کلرجی‏من
راز داوینچی
کاریکاتوریست دانمارکی یا ایرانی؟!
من کلرجی‏من نیستم
چشم‏های خدا
سیب بی هسته، بی‏سوک
خوشحالی یا ناراحت؟
برف‏پاک‏کن
سکر
حمل بر صحت
اتحاد متحاد دیگه چه صیغه‏ایه؟!
دعوای حرفه‏ای
مردم، روان‏شناسان بالفطره
من یک آدم بی‏کارم
[همه عناوین(218)]